یک در هزار؟
آدم ها وقتی توجه ما را به خودشان جلب میکنند که به نقطه اوج رسیده باشند و ما آن ها را در لحظه بالابردن جام، گرفتن جایزه، زدن گل و یا تشویق شدن ببینیم. خیلی کم پیش می آید که مسیر موفق شدن آن ها را دنبال کنیم و بدانیم برای رسیدن به چنین لحظه ای، چقدر زحمت کشیده اند، چه شب هایی بیدار مانده اند، از ساعت های تفریح و ماندن در کنار خانواده زده اند و در نهایت کار و کار و کار کرده اند. شاید برای همین است که این لحظه را دست نیافتنی می دانیم و فکر می کنیم که بخت آن قدرها با ما یار نیست که خودمان هم چنین حسی را تجربه کنیم و این اتفاق ها برای آدم های خاص می افتد؛ یعنی کسانی که پیشانی نوشت بهتری از ما دارند و شانس بهشان روی خوش نشان داده است.
حتی وقتی داستان آدم های موفق را می خوانیم یا حرف هایشان را درباره مسیری که آمده اند، می شنویم، باز هم دنبال نشانه ای می گردیم که به ما ثابت کند این ها همه اتفاق هایی است که برای هر کسی پیش نمی آید و اگر خود ما هزار سال زحمت بکشیم، باز هم به این نقطه نمی رسیم. برای اثبات حرفمان، شاهد می آوریم و مثال می زنیم، از آدم هایی اسم می بریم که همه عمرشان را دویده اند و به جایی نرسیده اند؛ حقشان خورده شده یا به هر دلیلی، آنی نشده اند که دلشان می خواست.
ما با این حرف ها از خودمان دفاع می کنیم تا دیگر کسی نوک پیکان انتقاداتش را به سمت ما نگیرد و نگوید که اگر تنبلی عصاره ای داشته باشد، ما صبح به صبح یک فنجان از آن را دم می کنیم و میخوریم. قبول دارم که قرار نیست همه ما دانشمند، هنرمند یا ورزشکار نخبه بشویم، اما می توانیم یک قدم از جایی که هستیم، جلوتر برویم. اگر هر چند وقت یک بار این کار را بکنیم، آهسته آهسته به کسی تبدیل می شویم که جام را بالا برده و جایزه را به خانه می برد.
یک بار دیگر
اگر بچه های کوچکی دور و برتان باشند، حتما دیده اید که آن ها از تکرار کردن نمی ترسند. برای اینکه بتوانند روی زمین غلت بزنند یا چهار دست و پا راه بروند، بارها و بارها تمرین میکنند، خسته می شوند، دراز می کشند، شیر میخورند و بعد دوباره و چندباره دست و پا میزنند تا بالاخره بتوانند خودشان را چند سانتی متر جلو بکشند و به اسباب بازی محبوبشان برسند.
ما آدم بزرگ ها، شاید هنوز اشتیاق رسیدن به اسباب بازی هایمان را داشته باشیم، اما دیگر حوصله تکرار کردن را نداریم. یکی دو بار سعی می کنیم و اگر نشد، هدفمان را عوض می کنیم. خودمان را توجیه می کنیم و راهی را می رویم که دردسر کمتری داشته باشد. فرق آدم های موفق با ما در همین لحظه است؛ لحظه ای که ما رها می کنیم و آن ها ادامه می دهند. موفق ها از تکرار کردن نمی ترسند یا بهتر بگویم، خسته نمی شوند. حتما شنیده اید که ادیسون برای اینکه بتواند لامپ برقش را روشن کند یا گراهام بل برای اینکه بتواند تلفنش را کار بیندازد، چند بار تلاش کردند، شکست خوردند و دوباره ادامه دادند. آدم های موفق آن قدر یک کار را تکرار میکنند تا در آن به استادی برسند.
جایی درباره دیوید بکهام (که اگر اهل فوتبال باشید، حتما می دانید که ضربه آزادزن بسیار خوبی است) خواندم که صبح کله سحر بیدار می شد و در دو ساعت تمرین، بیش از ۳۰۰ بار توپ را به سمت دروازه شوت می کرد؛ یعنی من هرچه با خودم فکر می کنم، می بینم حوصله ام نمی گیرد که روزی ۳۰۰ بار کانال تلویزیون را عوض کنم، چه برسد به شوت کردن یک توپ! موفق ها همیشه آماده اند تا یک بار دیگر امتحان کنند. اگر ما فقط شنیده ایم که کار نیکوکردن از پرکردن است، آن ها این ضرب المثل را سرمشق زندگی شان کرده اند و آن قدر از رویش نوشته اند که دیگر ملکه ذهنشان شده است.
آدمهای موفق پله پله بالا می روند ولی بقیه درجا میزنند
آن روی سکه
موفقیت یک روی دیگر هم دارد؛ روی سختی که همه ما تاب تحملش را نداریم. قاعده این است که ما برای به دست آوردن، باید چیزهایی را از دست بدهیم. اگر زندگینامه آدم های موفق را بخوانید، می بینید که آن ها از خیلی چیزها گذشته اند تا موفق بشوند. راه دیگری را رفته اند و هزینه هایی داده اند که ما مجبور به پرداخت آن ها نبوده ایم.
چند روز پیش مصاحبه یک گروه موسیقی ایتالیایی را می خواندم. چندتایی جوان که سبک جدیدی از موسیقی، چیزی بین پاپ و اپرا، را ابداع کرده اند و از این راه به شهرت رسیده اند. می گفتند که به اندازه کافی در کنار خانواده نبوده اند. عزا و عروسی ها را از دست داده اند و بزرگ شدن خواهرزاده و برادرزاده شان را ندیده اند. از دوستان قدیم فاصله گرفته اند و زندگی جدید به آن ها اجازه پیدا کردن دوستان تازه را نداده است. مهم تر از همه، این ها به اندازه کافی کودکی نکرده اند و برخلاف باور طرفدارانشان، دور دنیا را گشته اند، بدون اینکه فرصت دیدن آن را داشته باشند. شاید برنده شدن، موفق شدن و به شهرت رسیدن نتیجه یک اتفاق یا بخت باشد، اما موفق ماندن سخت است و لازمه اش تحمل کرد فشارهایی است که خیلی ها را از پا در می آورد.
تجربه کردن قلمروهای تازه جسارت می خواهد. باید از پیله گرم و نرم روزمرگی هایی که به ما امنیت می دهند، خارج شویم و برای اهداف بزرگی که توی سرمان است، فداکاری کنیم. به زبان ساده، ما گاهی از فرصت های پیشرفت و تغییر می گذریم، برای اینکه همین زندگی ساده و بی دردسرمان را دوست داریم. دلمان نمی خواهد به چیزی دست بزنیم و از آرامش و امنیت روزگارمان لذت می بریم. برای همین شاید آدم های مشهوری نشویم یا هیچ وقت اسممان روی جلد مجله ای نرود و عکاس ها به سراغمان نیایند، اما راضی هستیم و چه چیزی بهتر از همین موفقیت های کوچک و بی سر و صدا و حس رضایت از زندگی؟
پله پله
آدم های موفق از کارهای کوچک شروع کرده اند. از همین کارهایی که بقیه مردم هر روز انجام می دهند. با این تفاوت که آن ها پله پله بالا می روند و بقیه درجا میزنند. چرا؟ راستش این آدم های موفقی که دور و بر من هستند، کارهای کوچک را با دقت ساعت وار انجام می دهند. تمام جزییات بی اهمیت از دیدن من، برای آن ها مهم است. این عادتشان مثل شرلوک هلمز است. او هم به جزییات خیلی اهمیت می داد و چیزهایی را می دید که دیدنش برای همکارش واتسون، غیرممکن بود.
یک عادت دیگر آدم های موفق که به آن ها کمک میکند تا از پلکان پیروزی بالا بروند، این است که شوق یادگرفتن دارند؛ برخلاف ما که وقتی آن ها را روی سکوی پیروزی می بینیم، گمان می کنیم که دیگر به هرچه که می خواستند، رسیده اند، آن ها خودشان را در مسیری می بینند که هنوز تا رسیدن به انتهایش خیلی راه مانده است.
این روحیه شاگردی و اشتیاق یادگرفتن است که به آن ها کمک میکند تا روز به روز بهتر شوند؛ در حالی که بعضی از ما برای خودمان یک نقطه متصوریم. ساحل آرامش، حاشیه امن، کعبه آمال یا هر چه که اسمش را بگذاریم، فرقی نمیکند. وقتی به آن نقطه می رسیم، دیگر دست از رفتن بر می داریم. می نشینیم و استراحت می کنیم. آدم های موفق، همان هایی که به آن ها غبطه میخوریم و آرزو می کنیم که ای کاش به جای آن ها بودیم، چنین نقطه ای را برای خودشان تعریف نمیکنند. آن ها اشتیاق رفتن دارند و برخلاف خیلی از ما، از نشستن در سایه خسته می شوند. فاصله ما و آن ها از همین جا زیاد می شود؛ آن ها آهسته آهسته می روند. در حالی که ما از دور تماشایشان می کنیم و صدایشان می زنیم تا برگردند و پیش ما بنشینند.