پیش داستان
یک روز بعدازظهر بیل گرین تلفنی از لیزا مایکلز داشت. بیل مدتی با لیزا همکار بود. لیزا شنیده بود که بیل به موفقیت بزرگی دست یافته است. و بدون فوت وقت به این مطلب اشاره کرد: میتوانم خیلی زود شما را ملاقات کنم؟ . بیل احساس کرد که صدای لیزا کمی هیجانزده است. پاسخ مثبت داد، و برنامهاش را طوری تنظیم کرد که بتواند روز بعد هنگام ناهار با لیزا دیداری داشته باشد. هنگامی که لیزا وارد رستوران شد، بیل متوجه شد که او خسته است. پس از قدری گفت و گو و سفارش غذا، لیزا گفت: حالا در شرکت هاریسون کار میکنم
بیل گفت: تبریک میگویم. پیشرفت تو تعجبی ندارد.
متشکرم، اما کارم مملو از مشکلات است. نسبت به زمانی که با هم کار میکردیم، همه چیز تغییر زیادی کرده است. افراد کمتری داریم، اما یک خروار کار برای انجام دادن هست. آنقدر وقت من کم است که احساس میکنم – چه در محل کار و چه در خانه – هیچ کاری را نمیتوانم تمام کنم. به همین دلیل آن لذتی را که دلم میخواهد، از زندگی نمیبرم. لیزا موضوع صحبت را عوض کرد و گفت:
راستی بیل، خیلی سرحال هستی
بیل جواب داد: البته، حالا بیشــتر از کار و زندگیم لذت میبرم. این تغییری مثبت بـرای من اسـت.
لیزا گفت: آه. کارت را عوض کردی؟
بیل خندید: نه، اما مثل این است که عوض شده باشد. همه چیز حدود یکسال پیش اتفاق افتاد.
لیزا پرسید: چه اتفاقی؟
بیل گفت: یادت میآید برای رسیدن به نتیجه خوب چهقدر به خودم و دیگران فشار میآوردم؟ و برای انجام کارها چهقدر وقت و انرژی صرف میکردم؟
لیزا خندید چطور یادم برود؟ همهاش یادم هست.
بیل از مرور رفتارهای گذشتهاش به خنده افتاد. خوب، من چند چیز را یادگرفتم و به همین علت افراد بیشتری در قسمت خودم دارم. اکنون ما با استرس کمتر و با سرعت بیشتر، نتایج بهتری به دست میآوریم. و مهمتر اینکه از زندگیام لذت بیشتری میبرم.
لیزا پرسید: چه اتفاقی افتاده؟
اگر بگویم، احتمالاً باورت نمیشود.
لیزا جواب داد: امتحان کن.
بیل مدتی مکث کرد، سپس گفت: از یکی از دوستانم داستانی شنیدم. این داستان هدیهی خوبی برای من بود. در حقیقت، میتوانم داستان را یک موهبت بخوانم.
لیزا با اشتیاق پرسید: این داستان دربارهی چیست؟
داسـتان دربارهی مردی اسـت که راهی برای رسـیدن به یک زندگی شـاد و موفق کشف میکند.
پس از اینکه این داستان را شنیدم، مدت زیادی دربارهی آن و اینکه چطور میتوانم از آن استفاده کنم فکر کردم. بعد شروع کردم به استفاده از آموختههایم. ابتدا در کار و سپس در زندگی شخصیام آنها را بکار بردم. این کار اثر زیادی روی من گذاشت، بهطوری که توجه همه را جلب کرده است؛ مانند جوان داستان حالا من شادترم و بسیار بهتر شدهام
لیزا پرسید: چهطور؟ از چه راهی؟
خوب، حالا روی کارم بهتر تمرکز میکنم. از آنچه اتفاق میافتد بیشتر درس میگیرم، و قادر به برنامهریزی بهتری هستم. حالا میتوانم بدون صرف وقت زیادی روی کارهای مهمی که باید انجام شوند، تمرکز کنم.
لیزا شگفتزده بهنظر میرسید. همهی اینها را از یک داستان یاد گرفتی؟
خوب، این نتیجهای است که من از داستان گرفتم. افراد مختلف نتایج متفاوتی از موهبت به دست میآورند، بستگی دارد که چه موقع – سر کار یا در خانه – آن را بشنوند. البته، برخی هم اصلاً نتیجهای نمیگیرند.
بیل ادامه داد: داستان یک مثل عملی است، بنابراین فقط داستان دارای اهمیت نیست. بلکه مهم نتیجهای است که به آن میرسی و ارزشی است که به داستان میدهی.
لیزا گفت: میتوانی داستان را برایم تعریف کنی؟
بیل جرعهای آب نوشید و آهسته گفت: لیزا من تردید دارم، زیرا تو آدم شکاکی هستی. و این داستان از آن داستانهایی است که برای تو کسل کننده است.
لیزا دیگر اصرار نکرد و به جای آن دوباره اعتراف کرد که در کار و زندگیاش تحت فشار زیادی است، و با این امید به دیدار بیل آمده است تا از او کمک بگیرد.
بیل به یاد زمانی افتاد که خودش چنین احساسی داشت.
لیزا گفت: واقعاً میل دارم داستان را بشنوم.
بیل از گذشته به لیزا علاقه داشت و برایش احترام زیادی قائل بود. بنابراین گفت: خوشحال میشوم آنرا برایت تعریف کنم فقط نتیجهگیری داستان را بر عهده خودت میگذارم. و اگر به نظرت مفید بود برای دیگران هم تعریف کن.
لیزا موافقت کرد و بیل ادامه داد: هنگامی که برای اولین بار داستان را شنیدم، در نقطهای از داستان به این نتیجه رسیدم که اهمیت آن خیلی بیشتر از چیزی است که پیشبینی کرده بودم. در طول داستان، یادداشتهایی برمیداشتم تا بعداً نکات مفید و عملی را به یاد بیاورم.
لیزا مبهوت شده بود که چه چیز مفیدی برای او در داستان وجود دارد. دفترچه یادداشت کوچکی بیرون آورد و گفت: من برای شنیدن حاضرم.
و بیل به شرح داستان موهبت پرداخت.
موهبت
روزی روزگاری پسرکی به صحبتهای پیرمرد فرزانهای گوش میکرد، و به این ترتیب دربارهی موهبت مطالبی میآموخت.
پیرمرد و پسرک بیش از یکسال بود که همدیگر را میشناختند، و از صحبت با یکدیگر لذت میبردند.
یک روز پیرمرد گفت: موهبت با ارزشترین هدیهای است که تا کنون دریافت کردهای.
پسرک پرسید: چرا اینقدر باارزش است؟
پیرمرد توضیح داد: زیرا هنگامی که این هدیه را دریافت کنی، شادتر میشوی و هر کاری را، بهتر انجام میدهی.
پسرک متعجب شد: وای. هر چند بهطور کامل منظور پیرمرد را نفهمیده بود. امیدوارم روزی کسی پیدا شود و موهبت را به من بدهد. شاید جشن تولد بعدی، آن را به من هدیه دهند. سپس پسرک بیرون دوید تا به بازی مشغول شود.
پیرمرد لبخند زد. او در این اندیشه بود که قبل از اینکه پسرک ارزش موهبت را درک کند، چند جشن تولد را باید پشت سر بگذارد.
پیرمرد از تماشای بازی پسرک لذت میبرد. او اغلب لبخندی بر چهرهی پسرک میدید و صدای خندهاش را در حال تاب خوردن روی درخت میشنید.
پسرک کاملاً شاد بود و هر کاری که میکرد شش دانگ حواسش را روی آن کار جمع میکرد، در چهرهی پسرک، بزرگتر میشد، پیرمرد کمتر میتوانست به او کمک کند، اما چگونگی کار پسرک را زیر نظر داشت.
در صبحهای یکشنبه، گاهی او دوست جوانش را در حال چمن زنی میدید. پسرک در حال کار مدام سوت میزد. صرفنظر از کاری که میکرد، به نظر میرسید که شادمان است.
یک روز صبح، پسرک پیرمرد را دید، و به خاطرش آمد که دربارهی موهبت صحبت کرده است.
پسرک دربارهی هدیه و هدایا، چیزهای زیادی میدانست؛ مثلاً دوچرخهای که در آخرین جشن تولدش هدیه گرفت یا هدایایی که عید کریسمس زیر درخت کاج دریافت کرده بود. اما هر چه بیشتر در این باره فکر میکرد، میفهمید که شادی این هدایا چندان پایدار نبوده است. او شگفتزده شده بود.
موهبت چه چیز بخصوصی دارد؟ چه چیزی است که مرا شادتر میکند، و سبب میشود که کارها را بهتر انجام دهم؟
برای یافتن پاسخ پرسشهایش، از خیابان عبور کرد تا پیرمرد را ملاقات کند. پرسش او، پرسشی بود که ممکن بود برای هر جوانی مطرح شود. آیا موهبت چیزی مانند عصای جادویی است که همهی رؤیاها را به واقعیت تبدیل میکند؟
پیرمرد با خنده جواب داد: نه، موهبت کاری به جادو و آرزوها ندارد.
پسرک در حالیکه از پاسخ پیرمرد مطمئن نبود، به کار چمنزنی خود بازگشت، هنوز فکر موهبت ذهنش را مشغول کرده بود.
پسرک بزرگتر شد، اما موهبت برایش به صورت یک معما باقی ماند. اگر موهبت به آرزوی ما مربوط نمیشود، شاید برای یافتن آن باید به محل ویژهای رفت؟
آیا معنای آن سفر به سرزمینی دوردست بود، جایی که همه چیزش متفاوت است؛ مردمش، لباسهایی که میپوشند، زبانی که با آن صحبت میکنند، خانههایی که در آنها زندگی میکنند، و حتی پولشان؟ چگونه باید به این سرزمین رفت.
او به دیدار پیرمرد رفت و پرسید: آیا موهبت یک ماشین زمان است، که سوارش شوم و هر جا بخواهم، بروم؟
پیرمرد پاسخ داد: نه، هنگامی که موهبت را دریافت کنی، دیگر وقت خود را صرف رؤیاپردازی دربارهی رفتن به جایی دیگر نمیکنی.
زمان گذشت و پسرک نوجوان شد اما رضایت او کمتر و کمتر شد. او امیدوار بود بعد از بزرگ شدن شادتر شود. اما همیشه به نظر میآمد که بیشتر میخواهد؛ دوستان بیشتر، چیزهای بیشتر و یا هیجان بیشتر.
در ناشکیبایی، به چیزی میاندیشید که در دنیای خارج انتظارش را میکشید. به گفت و گویش با پیرمرد فکر میکرد و بیش از همیشه به موهبت میاندیشید.
بازهم نزد پیرمرد رفت و پرسید: آیا موهبت چیزی است که مرا ثروتمند میکند؟
پیرمرد گفت: به یک صورت، بله، موهبت میتواند تو را به تمامی ثروتها برساند. اما این ارزشها تنها با طلا یا پول سنجیده نمیشوند.
نوجوان گیج شده بود.
تو به من گفتی هنگامی که موهبت را دریافت کنی، شادتر میشوی.
پیرمرد گفت: بله، و بهتر میتوانی کارهایت را انجام دهی. به عبارت دیگر، موفق میشوی.
نوجوان پرسید: منظورت از موفقیت چیست؟
پیرمرد پاسخ داد: موفقیت، پیشرفت به سوی چیزی است که برایت مهم است. دربارهی تو، این چیز مهم میتواند گرفتن نمرات و رتبه خوب در مدرسه، بهتر ورزش کردن، داشتن روابط خوب با والدین، به دست آوردن یک کار نیمهوقت برای اوقات بعد از مدرسه، و سپس ترقی به دلیل خوب انجام دادن کارها یا لذت بردن از زندگی و دیدن چیزهایی که داری، باشد.
نوجوان پرسید: بنابراین تصمیم دربارهی اینکه موفقیت چیست، به عهدهی خود من است؟ پیرمرد پاسخ داد همهی ما همینطور هستیم، موفقیت چیزی است که همهی ما، در مراحل مختلف زندگی، برای خودمان تعریفش میکنیم.
خوب تا حالا کسی چنین هدیهای به من نداده است در حقیقت، هرگز نشنیدهام که کسی دربارهی چنین موهبتای صحبت کند. کم کم دارم فکر میکنم چنین چیزی وجود ندارد.
پیرمرد پاسخ داد: آه، وجود دارد. اما متأسفانه هنوز نمیتوانی بفهمی.
شما از قبل میدانید موهبت چیست.
شما از قبل میدانید کجا آنرا پیدا کنید، و شما از قبل میدانید چگونه موهبت میتواند شما را شاد و موفق کند. هنگامیکه جوانتر بودید اینها را بهتر میدانستید.
اما به سادگی آنرا فراموش کردهاید.
پیرمرد پرسید: هنگامیکه جوانتر بودی، چمنها را میزدی. آن اوقات، خوب بودند یا بد؟
نوجوان که زمانی پسرکی بود، پاسخ داد اوقات خوبی بودند.
پیرمرد پرسید: چه چیزی اوقات را خوب میکرد؟
نوجوان لحظهای به فکر فرو رفت، و گفت: زیرا عاشق کارم بودم. چنان این کار را خوب انجام میدادم که همسایهها از من خواهش کردند چمن آنها را هم بزنم. در حقیقت، با آن سن و سال پول خوبی از این کار به دست میآوردم.
پیرمرد پرسید: در حالیکه کار میکردی، فکرت کجا بود؟
هنگامیکه مشغول چمنزنی بودم، فقط به چمنزنی فکر میکردم. فکرم متوجه این بود که چگونه موانع را برطرف کنم تا چمنها را به راحتی کوتاه کنم. فکرم متوجه این سؤال بود که در یک بعدازظهر، چهقدر چمن را میتوانم پیرایش کنم و در عین حال هم کارم را خوب انجام بدهم. اما بیشتر اوقات فکرم متوجه کوتاه کردن چمنی بود که پیش رویم قرار داشت.
هنگامیکه نوجوان دربارهی چمنزنی صحبت میکرد، لحن صدایش طوری بود که انگار پاسخ آنقدر آشکار است که نیازی به پرسش نیست. پیرمرد به جلو خم شد و گفت: دقیقاً و به همین دلیل بود که شاد و موفق بودی.
متأسفانه بیشتر مردم برای درک سخنی که شنیدهاند وقت صرف نمیکنند. به همین دلیل، دچار ناشکیبایی میشوند.
نوجوان گفت: اگر واقعاً میخواهی من خوشـحال باشم، چرا به من نمیگویی موهبت چیسـت؟
پیرمرد پرسش نوجوان را با پرسش دیگری همراه کرد: و لابد، کجا میتوانی آنرا پیدا کنی؟
نوجوان با تمنا گفت: بله، دقیقاً.
پیرمرد پاسخ داد: دوست دارم اینکار را بکنم، اما چنین قدرتی ندارم. هیچکس نمیتواند موهبت را برای شخص دیگری پیدا کند.
سپس اضافه کرد: موهبت، هدیهای است که تو به خودت میدهی. فقط خودت این قدرت را داری که معنی موهبت را کشف کنی.
نوجوان با شنیدن این پاسخ ناامید شد و پیرمرد را ترک کرد.
به تدریج نوجوان بزرگتر و به جوانی تبدیل شد و تصمیم گرفت خودش موهبت را پیدا کند. او به مطالعه کتب، روزنامهها و مجلات مشغول شد. اینترنت را زیر و رو کرد. حتی به دورترین نقاط دنیا سفر کرد و با افراد زیادی در اینباره به گفت و گو پرداخت. اما هر چه کوشید، کسی را نیافت که معنای موهبت را به او بگوید. پس از مدتی، خسته و ناامید شد و سرانجام دست از جست و جو کشید. بعدها جوان در یک شرکت محلی کاری دست و پا کرد. به نظر اطرافیان، او کارش را خوب انجام میداد. اما، خودش احساس میکرد چیزی کم دارد. هنگامیکه مشغول کار بود، به این موضوع فکر میکرد که کجا کاری پیدا کند که بیشتر از کارش لذت ببرد. یا پس از رفتن به منزل چه کار کند. او به دیدارها و صحبتهایی که با دوستانش داشت فکر میکرد، حتی هنگام صرف غذا، افکار پریشان دست از سر او بر نمیداشت بهطوریکه اصلاً مزه غذا را نمیفهمید.
هنگام کار، به حد کافی به پروژهاش مشغول بود، اما میدانست که میتواند بهتر کار کند. ندای قلبیاش به او میگفت که این، همهی توانش نیست، اما او نمیدانست واقعاً چه چیزی مهم است.
پس از مدتی، جوان دریافت که افسرده و غمگین است. او میدید که به سختی کار میکند و انتظاری که از او دارند، برآورده میکند. معمولاً سروقت میآمد و در تمام طول روز به کار مشغول میشد برای همین امیدوار بود موقعیتش را ترفیع دهند، شاید به این وسیله شاد شود. اما، یک روز دریافت که او را از ترفیع، که لیاقت آنرا داشت، محروم کردهاند.
جوان خشمگین شد. نمیفهمید که چرا از ترفیع او صرفنظر کردهاند. خیلی سعی کرد تا خشم خود را آشکار نکند، زیرا در محیط کار بروز این احساس مناسب نبود. ولی او، نمیتوانست خشم خود را فرونشاند، و این خشم مانند خوره به جانش افتاده بود.
هرچه خشم جوان شدت میگرفت، کیفیت کارش پائین میآمد و نزد اطرافیان طوری رفتار میکرد که انگار موضوع ترفیع چیز مهمی نبوده است. اما در اعماق وجودش دربارهی خود به شک افتاده بود، آیا واقعاً لیاقت پیشرفت را دارم؟
زندگی خصوصی جوان نیز بهتر از این نبود. او نتوانسته بود روابط خوبی با نامزدش برقرار کند و نگران بود که مبادا مزهی عشق واقعی را هرگز نچشد و نتواند خانوادهای تشکیل دهد.
احساس سرگردانی میکرد. زندگیاش پر شده بود از پروژههای ناتمام، اهداف بدست نیامده، پایانهای ناخوشایند، رؤیاهای تعبیر نشده، و وعدههایی که در زمان جوانی به خودش داده بود ولی به هیچکدام نرسیده بود.
جوان هر روز که از سر کار به خانه باز میگشت، خستهتر و افسردهتر به نظر میرسید. انگار دیگر از کاری که انجام میداد راضی نبود. اما نمیدانست چهکار کند.
به یاد دوران جوانیاش و روزهایی که زندگی برایش آسانتر بود؛ و به یاد سخنان پیرمرد و موهبتی که به او وعده داده بود افتاد.
او میدانست آنطور که میخواهد، شاد یا موفق نیست.
شاید بهتر بود از تلاش برای جستجوی موهبت دست بر نمیداشت. مدتها بود که با پیرمرد صحبت نکرده بود. از اینکه هیچ چیز موافق میلش نبود، ناراحت بود؛ و میدانست که به صحبت با پیرمرد نیاز دارد.
پیرمرد از دیدنش خوشحال شد. اما بلافاصله متوجه شد که از وجود آن همه انرژی و شادی در او خبری نیست. با دلسوزی از جوان خواست تا آنچه را در ذهنش میگذرد به او بگوید.
جوان ناامیدی خود از یافتن موهبت و سرانجام دست کشیدن از جست و جو را بازگو کرد. سپس مشکلاتی که در آن زمان با آنها دست به گریبان شده بود را شرح داد.
ناگهان در نهایت تعجب متوجه شد که با حضور پیرمرد مشکلات آنقدرها هم بد به نظر نمیرسد.
جوان و پیرمرد صحبت کردند و خندیدند و وقت خوشی را با هم گذراندند. جوان تازه دریافته بود چهقدر دوست دارد با پیرمرد باشد. انگار با وجود پیرمرد، خود را شادتر و با انرژیتر مییافت.
تعجب جوان از این بود که چگونه پیرمرد سرحالتر و سرزندهتر از دیگران به نظر میرسد. چه چیزی پیرمرد را به انسانی ویژه تبدیل کرده است؟
او به پیرمرد گفت: وقتی با تو هستم حالم خیلی خوب است. آیا این ربطی به موهبت دارد؟
پیرمرد پاسخ داد: همه چیز به موهبت مربوط میشود.
جوان گفت: امیدوارم موهبت را بیابم.
پیرمرد با مهربانی به او نگاه کرد و گفت: برای اینکه موهبت خودت را پیدا کنی، به اوقاتی فکر کن که شادترین و موفقترین اوقات بوده است. قبلاً میدانستی که موهبت را کجا بیابی. اما الآن از آن آگاهی نداری.
سپس ادامه داد: اگر از سختکوشی دست برداری، خواهی دید که کشف آن آسانتر است. در حقیقت، خود به خود آشکار میشود.
پیرمرد پیشنهاد کرد: چرا برای مدتی از کارهای روزمره دست نمیکشی و اجازه نمیدهی پاسخ، خودش نزد تو بیاید.
به دنبال پیشنهاد پیرمرد، جوان پیشنهاد یکی از دوستانش را پذیرفت و به کلبهی کوهستانی او رفت تا مدتی در آنجا بماند.
جوان دریافت که در جنگل همه چیز به آهستگی حرکت میکند، و زندگی متفاوت است. او مدتها پیادهروی میکرد و دربارهی زندگیاش به تفکر میپرداخت. چرا زندگی من مانند زندگی پیرمرد نیست؟ او مبهوت بود. او میدانست پیرمرد در جوانی، موفقترین انسان بوده است، کسی که از ردههای پایین یک سازمان معتبر به بالاترین درجات ترقی کرده بود و از راههای بسیار به جامعه خدمت کرده بود.
پیرمرد یک خانوادهی متحد و دوست داشتنی و دوستان زیادی داشت که اغلب به دیدن او میآمدند. هالهای از عشق او را در بر گرفته بود که میشد همه به او احترام بگذارند و از وجودش بهرهمند شوند. بالاتر از همه آرامش عمیقی در وجود او موج میزد، که جوان به ندرت آن را تجربه کرده بود.
جوان لبخندی زد و اندیشید او به حدی با انرژی است که نصف سن و سال فعلیاش نشان میدهد.
بدون تردید پیرمرد شادترین و موفقترین کسی بود که او تا آن زمان دیده بود.
این موهبت چیست که چنین ویژگیهای خوبی به پیرمرد بخشیده است؟
جوان در حالیکه مدتی طولانی در اطراف دریاچه قدم میزد، به موهبت و حرفهای پیرمرد فکر میکرد: این هدیهای است که باید خودت به خودت بدهی. تو هنگامی که جوان بودی، بیشتر از موهبت اطلاع داشتی، اما الآن به سادگی، آن را فراموش کردهای.
به یاد شکستها ناکامیهایش افتاد و زمانی را به خاطر آورد که متوجه شده بود از ترفیع او منصرف شدهاند. انگار همین دیروز اتفاق افتاده بود. هنوز هم از یادآوری آن خشمگین میشد.
هر چه بیشتر در اینباره فکر میکرد، نگرانیاش برای بازگشت به کار بیشتر میشد. ناگهان متوجه شد که هوا تاریک میشود، با عجله به کلبه برگشت. به محض رسیدن به کلبه آتشی افروخت تا لرزشش آرام شود. توجهش به چیزی جلب شد که تا آن زمان ندیده بود.
همچنان که به آتش خیره شده بود، برای اولین بار شومینهی بزرگ کلبه توجهش را جلب کرد. شومینه از سنگهای بزرگ و کوچک ساخته شده بود و لایهی نازکی از ملاط، آن سنگها را کنار هم نگه داشته بود. شخصی آن سنگها را با دقت انتخاب کرده و در کنار هم چیده بود.
انگار تازه آن زمان از وجود آن آگاه شده بود. با شعور و شوق به آنچه که آن همه مدت در برابر دیدگانش بود، نگاه میکرد و از آن لذت میبرد. کسی که شومینه را ساخته بود چیزی بیشتر از معمار، و در واقع هنرمند بود.
چون در حالیکه با شگفتی به ساخت شومینه نگاه میکرد، به احساسی فکر کرد هنگام ساخت شومینه به معمار دست داده بود.
او باید به کاری که در پیش رویش بود، تمرکز کرده باشد. کاملاً مشخص است که معمار دچار پریشانی فکر و حواسپرتی نشده به همین دلیل، کار به این خوبی انجام شده است. احتمال اینکه معمار به یک عشق قدیمی یا شام شب فکر کرده باشد، بسیار ضعیف است. همچنین احتمال اینکه او نگران نتیجهی پایان کارش بوده باشد، یا اینکه چگونه کار کند تا بیشتر لذت ببرد، بنابراین میشود حدس زد که معمار جز به کاری که در حال انجام دادن آن بوده، به چیز دیگری فکر نمیکرده است. آشکار است که معمار بخوبی در کارش پیشرفت کرده است.
راستی، پیرمرد چه گفته؟ برای یافتن موهبت، به اوقاتی فکر کن که در شادترین و موفقترین حالت خود بودهای.
جوان گفت و گویش را با پیرمرد دربارهی زمان جوانیاش و هنگامی که چمنزنی میکرد، به یادآورد. او به خاطر آورد که چگونه هنگام چمنزنی همهی حواسش را به کار چمنزنی جمع میکرد و اجازه نمیداد چیزی موجب حواسپرتی او شود.
پیرمرد گفته بود: هنگامی که حواست را کاملاً به کاری که انجام میدهی متمرکز کنی، حواست پرت نمیشود و شاد هستی، فقط به چیزی که در همان لحظه در حال وقوع است، توجه کن.
او دریافت که مدتهاست چنین احساسی را – چه دربارهی کار و چه دربارهی سایر مسائل – نداشته است و در عوض، چهقدر از عمر خود را صرف افسوس برای گذشته یا نگرانی دربارهی آینده، کرده است.
جوان دوباره به داخل کلبه و آتش نگاهی انداخت. در آن لحظه، نه به گذشته فکر میکرد و نه به آنچه ممکن بود در آینده اتفاق بیافتد. توجه او فقط به مکانی بود که در آن بود و کاری که داشت انجام میداد.
لبخندی زد. دریافت که احساس خوشایندی دارد و به سادگی از آنچه انجام میداد و از بودن در لحظهی حال لذت میبرد. ناگهان جرقهای در ذهنش درخشید. البته.
او میدانست که موهبت … همان چیزی است که همیشه بوده است:
موهبت گذشته نیست، و آینده هم نیست. موهبت لحظهی حال است، حال است. موهبت معین لحظهی حال است.
جوان لبخندی زد. چهقدر آشکار بود. نفس عمیقی کشید و آرام گرفت. دور تا دور کلبه را از نظر گذراند اما انگار این بار با دیدی متفات و تازه به آن نگاه میکرد.
از کلبه بیرون رفت و در آسمان شب به شبح درختان، و برفی که بر قلهی کوههای دور دست نشسته بود نگاه کرد. انعکاس ماه را بر روی دریاچه دید و آواز پرندگان را شنید. دیگر از همهی چیزهایی که آن همه مدت جلوی دیدگانش قرار داشت و قبلاً آنها را نمیدید یا حس نمیکرد، آگاه شده بود.
حالا بیشتر از مدتی که پشت سر گذاشته بود، خود را شاد و آرام حس میکرد. دیگر احساس شکست در وجودش نبود. جوان هر چه بیشتر دربارهی موهبت فکر میکرد، بر احساس خوشایندی که داشت افزوده میشد و معنای موهبت را بهتر میفهمید.
متمرکز بودن بر آنچه هم اکنون اتفاق میافتد، به معنای مشاهدهی هدایایی است که هر روز اعطا میشود.
وقتی او دانست بودن در زمان حال ، آگاه شدن به آن چیزی است که در زمان حال اتفاق میافتد، به همان معمار هنرمندی شبیه شد که آن شومینهی بزرگ سنگی را ساخته بود.
او تازه آن زمان فهمید که پیرمرد از وقتی او کودکی بیش نبوده کوشیده است همین مطلب را به او بگوید: هنگامیکه در حال هستید، خود را شاد و موفق حس میکند.
صبح روز بعد، جوان کاملاً سرحال از خواب بیدار شد. او نمیتوانست صبر کند، باید نزد پیرمرد میرفت و کشف خود را با او در میان میگذاشت.
هنگام لباس پوشیدن متوجه شد که انرژی زیادی دارد. به یادآورد که شب پیش چه حالی داشت او هنگامی به کشف معنی موهبت دست یافت که فقط بر آنچه در آن لحظه و در آن مکان انجام میداد، متمرکز شده بود و به چیز دیگری فکر نمیکرد. از اینکه برای فکر کردن به کوهستان آمده بود، خوشحال بود. این امر کمک مؤثری به او کرده بود.
به خودش یادآوری کرد که در زمان حال باشد. نفس عمیقی کشید. و باز هم در احساس آرامش غرق شد. با خود اندیشید؛ گرچه جای تعجب است اما چهقدر ساده است و چهقدر سریع اثر میکند.
سپس از خود پرسید: آیا موهبت به همین سادگی است؟ آخر، مگر زندگی پیچیده نیست؟ مسلماً هنگام کار همه چیز پیچیده به نظر میرسد.
آیا فقط زیستن در حال شما را شاد و موفق میکند؟ این پرسشی بود که مجبور بود به آن پاسخ مثبت بدهد چون دربارهی خودش کاملاً مؤثر بود.
هنگامیکه برای ترک کلبه آماده میشد، گویی بیش از پیش در حیرت فرو میرفت: هنگامیکه در شرایطی هستیم که چندان لذتبخش نیست – دست کم نسبت به محیط آن کلبهی کوهستانی – موهبت چگونه کار میکند؟ بودن در وضعیت خوب یک چیز است، اما قرار داشتن در شرایط بد، چیز دیگری است. اهمیت گذشته یا آینده چه میشود؟
در حالیکه به سوی پیرمرد میرفت، این پرسشها و پرسشهای بسیار دیگر در ذهن او دور میزد. باید از پیرمرد میپرسید.
وجود ( بودن )
لحظهای که پیرمرد دید جوان با لبخند و برقی در چشمانش به او نزدیک میشود، فریاد زد: مانند کسی هستی که موفق به یافتن موهبت شده است.
جوان با هیجان گفت: کشف کردهام.
پیرمرد نفس راحتی کشید. او میدانست که جوان را خود را پیدا میکند. لحظهی لذتبخشی برای هر دو بود.
پیرمرد پرسید: به من بگو چه شد.
خوب، من خودم را شادمان یافتم و فهمیدم که به آنچه در گذشته بر سرم آمده فکر نمیکنم، و نگران آینده نیستم.
همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد، و آشکارا بر من ظاهر شد. هدیهای که هر کس به خودش میدهد همین است، بودن در زمان حال. حالا میبینم که بودن در زمان حال یعنی تمرکز به آنچه که همین الآن وجود دارد.
پیرمرد گفت: به دو دلیل، این حقیقت دارد.
جوان نمیشنید. او به صحبت کردن ادامه داد. هنگامیکه موهبت را یافتم حال خوبی داشتم و در کلبهی کوهستانی یکی از دوستانم بودم.
سپس با عجله پرسید؟ تعجب من از این است که بودن در حال چگونه میتواند در یک شرایط بد، کمک کند؟
پیرمرد با یک پرسش او پاسخ او را داد: هنگامیکه به موهبت دست یافتی. آیا در آن لحظه دربارهی درست و نادرستی آن فکر کردی؟
دربارهی آنچه درست بود فکر میکردم، میدانم که در آرامشی زیبا بودم و از سکوت لذت میبردم.
پیرمرد گفت: توجه داشته باش که:
حتی در دشوارترین شرایط، هنگامیکه بر آنچه صحیح است تمرکز کنی. در لحظهی حال، این امر تو را شادتر میکند، و انرژی و اعتماد به نفس ضروری را به تو میدهد تا به آنچه دشوار است برسی.
آنچه پیرمرد گفته بود، جوان را شگفتزده کرد. بنابراین، زیستن در حال یعنی تمرکز بر آنچه حالا موجود است و همچنین آن چیزی که همین حالا، صحیح است.
پیرمرد گفت: بله
جوان قدری در اینباره فکر کرد. معنیاش را میدانم. هنگامی که در شرایط بدی هستم. معمولاً بر آن چیزی که نادرست است تمرکز میکنم. همین سبب ناامیدی و یأس میشود.
پیرمرد گفت: بسیاری از مردم این کار را میکنند. در واقع، بسیاری از لحظهها مخلوطی از خوب و بد، درست و نادرست است. بستگی دارد تو چهطور به آنها نگاه کنی.
پیرمرد گفت: هر چه بیشتر به آنچه نادرست است فکر کنی، انرژی و اعتماد به نفس کمتری برای تو باقی میماند. به همین دلیل، هنگامیکه در شرایط بد گیر میکنی، لازم است به دنبال چیزهای درست بگردی، حتی اگر به سختی بتوانی چیز درستی بیابی.
هر قدر بتوانی در لحظه آنچه درست است ببینی، شادتر میشوی. آرامش بیشتری کسب میکنی و در نتیجه، بودن در حال آسانتر میشود.
جوان پرسید: اگر زمان حال دردناک باشد، چهطور؟ مثلاً اگر عزیزی را از دست بدهی؟
پیرمرد توضیح داد: درد، اختلافی است بین آنچه هست، و آنچه میخواستی باشد. دردی که در حال حاضر داری، مانند هر چیز دیگری، تغییر خواهد کرد. ظاهر و سپس محو خواهد شد.
در صورتیکه بهطور کامل در حال باشی و دردی احساس کنی که تو را غمگین کند، میتوانی به دنبال چیز درست بگردی و حالت را بر اساس آن دگرگون سازی.
جوان شروع کرد به یادداشت برداشتن، تا بعد بتواند کشفیاتش را مرور کند.
او پرسید: چرا احساس میکنم آنچه تا به حال آموختهام فقط نوک یک کوه یخی است، و قسمت عمدهی آن از نظر پنهان است؟
پیرمرد گفت: زیرا تازه چشـمت بر حقایقی باز شـده، که انتظار تو را میکشند تا کشفـشان کنی.
سپس پیشنهاد کرد: چون خودت به موهبت دست یافتهای و مایلی بیشتر بدانی، خوشحال میشوم آنچه میدانم با تو در میان گذارم.
جوان گفت که از این لطف او خوشحال میشوم، بنابراین پیرمرد ادامه داد: لازم است که لحظات دردناک را تجربه کنی و از آنها درس بگیری، تا اینکه به وسیله چیز دیگری ذهن خودت را از آن منحرف کنی.
بودن در حال یعنی کنار گذاشتن حواسپرتی و توجه به اینکه آنچه مهم است، حال است، تو حال خودت را میسازی و وسیلهی این ساختن چیزی است که به آن توجه میکنی.
جوان گفت: بنابراین، حتی در شرایط دشوار، لازم است چیزهایی که حواسم را از حال منحرف میکند کنار بگذارم.
پیرمرد گفت: در زندگی خودت میتوانی مثالهای زیادی پیدا کنی. قبلاً گفته بودی که هنگام کار مشکل داشتهای و روابط قدیمیات خوب نبودهاند.
حالا باید از خودت بپرسی آیا هنگام کار حواست پرت میشد، با اینکه به چیزی فکر میکردی کـه در آینده اهمیت دارد؟ دربارهی زندگی غیر شـغلی خود فکـر کن. هنگامیکه بـا نامزدت بودی، ( حال ) چگونه بود؟ آیا وقتی با هم بودید، او به حد کافی برایت اهمیت داشت که از اعماق قلبت توجه تو را به سوی خود جلب کند؟
در یک لحظه باید به همه چیز شخص توجه کنی، با آگاه شدن از کیفیتهای ( بد ) و ( خوب ) او میتوانی از مشکلات احتمالی آگاه شوی، نه اینکه با این کیفیتها کنار بیایی.
جوان گفت: قبل از اینکه بروم، میتوانم دربارهی گذشته و آینده بپرسم؟
پیرمرد پاسخ داد: بعداً به این دو مطلب مهم میرسیم. اما اکنون، اجازه بده که به ( حال ) بپردازیم.
اگر در حال باشی و فقط بر آنچه هم اکنون مهم است تمرکز کنی، دربارهی خودت مطالب جالبی کشف میکنی.
پیش از رفتن، جوان خلاصهی آنچه را تا آن لحظه دربارهی بودن در حال آموخته بود، مرور کرد:
بر آنچه که در این لحظه اتفاق میافتد، تمرکز کن.
به آنچه در شرایط حال درست است، توجه کن و آنها را ببین.
به آنچه هم اکنون درست است، توجه نما.
سپس از پیرمرد تشکر کرد و گفت که برای رفتن و به کار بستن آنچه کشف کرده، آماده است.
او میدانست که معنی این سخن، آگاه بودن به چیزهای خوب و بد در هر شرایطی است. بنابراین، میتوانست موانع موفقیت خود را پشت سر بگذارد.
هفته بعد، جوان هنگام کار یادداشتهای خود را مرور کرد. او اینها را هنگام صحبت با پیرمرد یادداشت کرده بود.
سپس به خاطر آورد که از آموختههایش استفاده کند. یک دقیقه وقت صرف کرد تا در حال باشد. نفس عمیقی کشید، به دور و برش نگاهی انداخت، و آنچه را که در حال حاضر درست بود، مشاهده کرد.
او دریافت که به رغم عدم ترفیع، هنوز کارش را دارد. محیط کاری خوبی دارد که ساکت و منظم است. هنوز فرصت کافی دارد تا کار خود را به خوبی انجام دهد و احترام همگان را برانگیزد. او دریافت که خیلی آسان میشود فراموش کرد از آنچه هم اکنون داریم لذت ببریم.
او روی چیزی که حالا مهم بود، تمرکز کرد. او میدانست که به پیشرفت در یک پروژه نیاز دارد تا در اثر این موفقیت، انرژی و اعتماد به نفس بیشتری را برای کار روی پروژهی بعدی به دست بیاورد.
سپس با توجه به یکایک مشکلات روی آنها کار کرد. او با موانع زیادی مواجه شد. اما به هر حال، به جای ناامیدی و به کار دیگری مشغول شدن، همچنان در حال باقی ماند.
او تنها به کاری که باید در آن لحظه انجام میداد تمرکز کرد، و به کار ادامه داد. در نهایت شگفتی، پس از چند ساعت کارش را به انجام رساند، با اینکه روی پروژهی کوچکی کار میکرد، اما احساس خوبی به کارش داشت و میدانست که باید خیلی جدی به کارش برسد.
او اندیشید: مدت زیادی است که هنگام کار کردن چنین احساس خوبی نداشتهام. ماندن در زمان حال واقعاً در کار من مؤثر بوده است.
جوان در هفتههای بعد خود را غرق کارش ساخت، و چنان با علاقه و توجه به کار ادامه داد که همکارانش نظیر آن را ندیده بودند.
او پیش از اینکه دربارهی موهبت و حال چیزی بداند، در طول روز به خیالپردازی مشغول میشد و به ترفیعی که انتظارش را داشت، فکر میکرد. حالا میدانست که مهم انجام دادن کارها به نحوی رضایتبخش است.
هنگامیکه دیگران صحبت میکردند، او افکار خود را کنار میگذاشت و سعی میکرد گفتههای آنها را بفهمد، او به تلاشی هماهنگ دست زد تا به افرادی که میخواستند ایده و فکر جدیدی به او بدهند، ملحق شود.
به زودی مشتریان و همکارانش متوجه تغییرات جوان شدند. رفتار بیتفاوت او در گذشته، حالا به بذل توجه به نیاز آنها تبدیل شده بود و هرگاه میتوانست به آنها و شرکتی که در آن کار میکرد، کمک میکرد.
در زندگی خصوصی نیز دوستانش متوجه تغییر او شدند. او با دقت بیشتری به سخنان آنها گوش میکرد، درست همانطور که پیرمرد به سخنان او گوش داده بود.
ابتدا، تمرکز بر زمان حال کار سختی بود، به ویژه جلوگیری از انحراف ذهن به سوی گذشته، و رفع نگرانیهای آینده، اما همچنان که تمرین در حال بودن را ادامه میداد، کار برایش آسانتر شد. در نتیجه تغییر نگرش او، کار و زندگیاش بهبود یافت.
افزایش مهربانی و دقت او، توجه رئیس را جلب کرد. کمکم متوجه شد هنگامیکه کار را با علاقه و نه به خاطر پاداش انجام میدهد، بهتر کار میکند. حداقل گاهی، ناراحتی او از رئیس شرکت رنگ میباخت. شاید، مهمترین مطلب این بود که با زن جوانی ملاقات و روابط عمومی خوبی با او برقرار کرده بود.
به نظر او همه چیز بهتر شده بود، جوان احساس میکرد سرزندهتر شده و مهار زندگی خود را به دست گرفته است. او اعتماد به نفس بیشتری داشت و نیرومندتر و خلاقتر شده بود. از آنچه داشت راضی بود و به آنچه اهمیت داشت توجه میکرد و مهمتر اینکه از آنها لذت میبرد.
گفتهی پیرمرد تعجبی نداشت: موهبت هدیهای است که تو به خودت تقدیم میکنی.
باری، درست هنگامی که فکر میکرد میداند چگونه در حال باشد، مشکلی به وجود آمد.
مشکل هنگامی سر برآورد که همراه با شخص دیگری روی پروندهی رئیس شرکت کار میکرد. آن شخص تلاش کمی میکرد، و ایدههای معدودی داشت. به جای اینکه به آن شخص بگوید که وظایف خود را انجام دهد، یا مشکل را با رئیساش در میان بگذارد، جوان خودش همهی کارها را انجام میداد. دردسرتان ندهم، او از کار عقب ماند، سپس فرصت از دست رفت. پروژهی مهمی بود و رئیس او ناراحتیاش را آشکارا ابراز کرد.
جوان فکر کرد شکست خورده است. احساس کرد دوباره اعتماد به نفس و قابلیتهای تازه یافتهاش را از دست میدهد. چه اشتباهی کرده بود؟ او تصور کرد که کاملاً جذب لحظهی حال شده است.
جوان با ناامیدی و شانههای فروافتاده نشست و سرش را به زیر انداخت. احساس خستگی میکرد. با حالتی نامطمئن، برای صحبت کردن با پیرمرد به سوی او رفت.
آموزش
پیرمرد با گرمی به او سلام داد. انتظار آمدنت را داشتم.
جوان لب به سخن گشود: گفته بودی که زیستن در زمان حال مرا شاد و در کارم موفق میکند. به سختی کوشیدم تا بتوانم همیشه در حال زندگی کنم، و اثر خوبی هم بر من گذاشت. اما چنین به نظر میرسد که این، کافی نیست.
پیرمرد گفت: تعجبی ندارد. برای بهره بردن از حال، کافی نیست که فقط در حال زندگی کنی. بلکه باید کاری بیشتر از آن بکنی. اما منتظر ماندم تا خودت آن را کشف کنی.
پیرمرد از جوان خواست ماجرا را شرح دهد، سپس گفت: پس واکنش تو در مقابل وظیفهناشناسی دیگری، این بود که بار او را به دوش بکشی نه این که مسئله را حل کنی.
سپس پرسید: به من نگفته بودی که قبلاً از این کارها میکردی؟
جوان پذیرفت: بله، علت این است که از بحث و جدل گریزانم. رئیسم گفته بود که با این شخص مسئله پیدا میکنم و قادر به کنترل او نیستم.
سپس افزود: و این فقط کار نیست. نامزد قبلیام هم میگفت که من مسائل را نادیده میگیرم. این یکی از دلایل جدایی ما بود.
و هر لحظه درباره ترفیعی که حق من بود، فکر میکنم. نمیدانم چرا اجازه میدهم فکر گذشته از ذهنم خارج شود.
پیرمرد گفت: شاید این به تو کمک کند:
اگر از گذشته درس نگرفته باشی
به سختی میتوانی گذشته را از یاد ببری
به محض آن که از گذشته درس بگیری
و اجازه دهی از ذهنت خارج شئد
زمان حال بهبود مییابد
جوان گفت: دوست دارم که اینطور باشد.
سپس پرسید: آیا اشکالی دارد اگر کمی موضوع صحبت را عوض کنم و بپرسم که این همه چیز را از کجا میدانی؟
پیرمرد خندید و گفت: خوب، من سالهای زیادی در یک سازمان جالب کار کردهام. من به آنچه مردم درباره کار و زندگیشان میگفتند گوش میکردم. برخی زندگی را به سختی میگذراندند، در حالیکه عده دیگری زندگی راحت و خوبی داشتند. اما یکباره توجه کردم که در همه موارد الگوی مشترکی وجود دارد.
جوان پرسید: آیا منظورت الگوی افرادی است که زندگیشان سخت است؟ پیرمرد میفهمید که هدف جوان از این پرسش چیست. او گفت: برایم جالب است که اول درباره افرادی که زندگی خوبی دارند نپرسیدی
جوان گفت: آخ
پیرمرد گفت: آخ درست است. باید ببینی چرا اینطور سؤال کردی.
سپس پیرمرد ادامه داد: میدانم که مسایلی داری، بنابراین اگر مایل باشی میتوانم از مسایل خودت شروع کنم.
پیرمرد گفت: بسیاری از افرادی که مسایل زیادی دارند، غصه اشتباهات گذشته خود را میخورند، یا نگران اشتباهاتی هستند که ممکن است از آنها سربزند. برخی از اتفاقاتی که در گذشته هنگام کار برایشان رخ داده، عصبانی هستند.
جوان پاسخ داد: این احساس را میشناسم.
آنهایی که زندگی خوبی دارند، در لحظه روی کارشان تمرکز میکنند. آنها نیز مانند دیگر افراد اشتباه میکنند، اما میتوانند از اشتباهات خود درس بگیرند، گذشته را از ذهنشان خارج کنند، و به راه خود ادامه دهند.
پیرمرد ادامه داد: به نظر میرسد که تو به جای آموختن از گذشته، سعی میکنی آن را نادیده بگیری.
بسیاری از مردم از نگاه کردن به گذشته اجتناب میکنند، زیرا ناراحتشان میکند. مثلاً میگویند تجارب گذشته، مرا به حال فعلی انداخته است. آنها از خود نمیپرسند که اگر به مسائل ناگوار گذشته خود نگاه کرده و از آن درس گرفته بودند، امروز به کجا میرسیدند. در نتیجه چیزی یاد نمیگیرند.
جوان گفت: پس، آنها هم مانند من به تکرار اشتباهات خود ادامه میدهند. همان اشتباهات گذشته را مرتکب میشوند.
پیرمرد پاسخ داد: خوب گفتی، هنگامی که از احساسات خودت درباره گذشته برای آموختن از تجربهات استفاده نمیکنی، لذت حال را از دست میدهی، هنگامی که واقعاً از گذشته درس گرفتی، لذت بردن از حال آسانتر است. این یک حقیقت است که هیچ شخصی نباید در گذشته زندگی کند – زیرا در اینصورت در حال زندگی نمیکند – اما مهم این است که از گذشته استفاده کند، تا از اشتباهاتش درس بگیرد. یا، اگر در گذشته وضعیت خوبی داشته، علتش را جویا شود، و بر پایه آن موفقیت خود را بسازد.
جوان کمی گیج شده بود، او پرسید چه وقت باید در حال باشم، و چه وقت باید از گذشته درس بگیرم؟
پیرمرد پاسخ داد: سؤال خوبی است. ممکن است این را مفید بیابی که:
به هر علتی
که در حال ناشاد باشی
و احساس کنی ناموفقی، وقت آن است
که از گذشته درس بگیری یا برای آینده برنامهریزی کنی.
فقط دو چیز میتواند لذت حال را از تو دریغ کند: افکار منفی درباره گذشته، یا داشتن افکار منفی درباره آینده
پیرمرد پیشنهاد کرد: شاید بهتر باشد اول به این بیندیشی، که درباره گذشته چه فکر میکنی.
پیرمرد قول داد که بعد به آینده بپردازد.
مرد جوان گفت: پس، هر وقت متوجه شدم چیزی مانع لذت بردن از حال و داشتن اوقات خوب میشود، وقت آن است که به گذشته نگاه کنم و از آن درس بگیرم.
پیرمرد پاسخ داد: بلی
او تأیید کرد که: وقت یادگیری، هنگامی است که میخواهد حال از گذشته بهتر شود.
هنگامی که احساس ناامیدی میکنی، یا فکر منفی درباره گذشته در ذهن داری که حال را خراب میکند، درست زمانی است که باید به گذشته نگاه کنی و از آن درس بگیری.
جوان پرسید: چرا این زمان خوبی برای آموختن است، در حالی که فکر منفی در سر دارم؟
پس، چگونه میآموزم؟
پیرمرد پاسخ داد: بهترین را به نظر من این است که از خودت سه سؤال بکنی. باید تا حد امکان آرام و واقعبین باشی.
در گذشته چه اتفاقی افتاد؟
از این اتفاق چه درسی گرفتم؟
حالا، چه کار متفاوتی باید انجام دهم؟
جوان گفت: بنابراین درباره اشتباهی که از تو سرزده فکر میکنی، تا بتوانی در حال همان کارها را به صورت متفاوتی انجام دهی.
بله، زیاد به خودت سخت نگیر. به خاطر داشته باش که در زندگی بهترین کاری که میدانستی، انجام دادی. اگر حالا بهتر از گذشته بدانی، میتوانی آنرا بهتر انجام دهی.
پیرمرد گفت: کمتری بلی، خوبیاش این است که هر چه بیشتر از گذشته درس بگیری، افسوس میخوری. و بیشتر اوقات در زمان حال خواهی بود.
قبل از ترک محل، جوان چند یادداشت دیگر نیز برداشت:
ببین چه اتفاقی در گذشته رخ داده است
درس ارزشمندی از آن بگیر
از آنچه آموختهای برای بهبود حال استفاده کن
نمیتوانی گذشته را تغییر دهی، اما میتوانی از آن درس بگیری
هنگامی که در شرایطی مانند گذشته قرار گرفتی کارها را به گونهای متفاوت انجام خواهی داد
و از حال ی موفقتر لذت خواهی برد
روز بعد جوان در مسیر کارش، به آنچه پیرمرد گفته بود میاندیشید.
آن روز، او به سختی کوشید در لحظه حال باقی بماند، و به دنبال فرصتی میگشت تا بتواند از گذشته درس بگیرد.
هنگامی که همان شخص قبلی باز هم در انجام وظایفی که به عهده داشت، کوتاهی کرد جوان درباره مسئلهاش با وی صحبت کرد. ابتدا به نظر میرسید که آن همکار در مقابل درخواستهای جوان مقاومت میکند. اما هنگامی که دیدار آنها پایان یافت، او از اینکه جوان با او به روشی احترامآمیز صحبت کرده، شاد بود و دریافت که به انجام صحیح کار نیاز دارد. حتی گفت که همین امر را در نظر داشته است.
روابط جوان و همکارش بهبود یافت. در نتیجه، رئیس به جوان مسئولیتهای تازهای داد، و او ترفیع یافت.
در زندگی شخصی، روابط او با زن جوان بهبود یافت و اوقات بیشتری را با هم سپری کردند، این روابط برای هردوی آنها اهمیت یافته بود.
برای مدتی، او ترقی کرد. با توجه به نیازهای روزافزونی که زمانه و موقعیت جدید او طلب میکرد، او کمکم دریافت که موفق بودن در همه زمینهها امری دشوار است. اما اغلب اوقات نفس عمیقی میکشید و بر لحظه حال تمرکز میکرد، این عمل کمک بزرگی برای او بود.
اما هر روز که سر کار میآمد، با کارهای بیشتری روبهرو میشد که باید انجام میداد.
او برای کارهای روزانهاش برنامهای نداشت و نمیدانست که ابتدا از کجا شروع کند. پریدن از پروژه خودش به کار دیگر موجب میشد وقت زیادی صرف کارهای نه چندان مهم کند، در حالیکه به برخی کارهای مهم توجه نمیکرد.
چندی نگذشت که پروژهها از کنترلش خارج شدند. هنگامی که رئیس با او روبهرو شد، جوان فقط توانست با حرکت دستهایش نشان دهد که انبوهی از کارها بر سرش ریخته و وقت کمی برای انجام آنها دارد.
رئیس از این متعجب بود که چهطور جوان را ترفیع داده است.
نا امید و نامطمئن از آنکه چه کار کند، جوان بازهم به دیدار دوستش، پیرمرد رفت.
▪ —————————————————————————————————————————–
برنامهریزی
پیرمرد پرسید: حالت چطور است؟
جوان خنده تلخی کرد و گفت: گاهی خوبم، گاهی چندان حالم خوب نیست.
سپس به صحبت درباه مسائلش پرداخت.
جوان گفت: نمیفهمم، کاملاً در لحظه حال هستم. مردم عقیده دارند که بسیار عمیق بر کارم، تمرکز دارم. کوشش میکنم گذشته را ترسیم کنم، بدون آنکه افسوس آنرا بخورم از آنچه آموختهام استفاده میک