اصلا «خود یا نفس انسان» چیست؟ مفهوم «خود» چه معنی می دهد؟ و چه شرایطی باید وجود داشته باشد تا شخصیت محقق شود؟
رابرت لارنس کوهن، سازنده، نویسنده و مجری مجموعه تلویزیونی «نزدیک به حقیقت»(Closer to Truth) که به کمک متفکران پیشگام جهان به کاوش عمیق ترین سوالات بشر می پردازد در گفتگوهای خود با متفکران دانش در مورد مفهوم “خود” صحبت کرده است که در زیر می توانید بخشی از این پرسش و پاسخ را بخوانید.
ماهیت خود یکی از سوالهای بنیادین و قدیمی فلسفه است
کوهن می گوید: مادرم به تازگی تولد صد سالگی اش را جشن گرفته است. این بار ولی بانوی مغرور و خوش زبان همیشگی نمی تواند راه برود یا حرف بزند. البته او اعضای خانواده را تشخیص می دهد و وقتی نوه بزرگش را می بیند لبخند میزند. او حتی وقتی به درستی احساس میکند که مردم دارند درباره او صحبت میکنند وقتی میبیند که از جواب دادن به آنها عاجز است صورتش حالت عصبانیت به خود می گیرد و مشت هایش را گره میکند. در زیر می توانید نظرات کوهن و برخی محققان را مطالعه کنید:
آیا هنوز هم چیزی به نام «خود» در او باقی مانده است؟
کوهن: البته که اینطور است. اگر چه این همان «خود او» نیست و یک خود سالمند از اوست. اما با این وجود در درون او قطعا چیزی به نام «خود» هنوز وجود دارد. درباره دیگر افرادی که با او در یک آسایشگاه نگهداری می شوند چطور؟ بعضی از آنها آلزایمر پیشرفته دارند و نمیتوانند عزیزان خود را تشخیص دهند. آیا در درون آنها هم چیزی به نام «خود» وجود دارد؟ چه زمانی یک شخص فاقد «نفس یا خود» می گردد؟
اصلا «خود یا نفس انسان» چیست؟ مفهوم «خود» چه معنی می دهد؟ و چه شرایطی باید وجود داشته باشد تا شخصیت محقق شود؟
کوهن: ماهیت خود یکی از سوالهای بنیادین و قدیمی فلسفه است. مفهوم خود به سادگی توصیف می شود و در عین حال کشف چنین چیز مرموزی دیوانه کننده است. در فلسفه آن را بخشی از ذهن می دانند و در زیست شناسی بخشی از مغز. در فلسفه پایدار بودن (چیزی که در گذر زمان تداوم یابد) آنرا مد نظر قرار می دهند و زیست روانشناسی وحدت روانی نفس (چگونگی احساس منحصر به فرد بودن توسط مغز) آن را.من میشنوم؛ من میبینم؛ من احساس می کنم، ما این احساسات جدا از هم را چطور به شکل یک کل منسجم دریافت میکنیم؟ چطور همه این خصایص به صورت «من» درک می شوند؟
به یک عکس قدیمی از خودتان نگاه کنید، مثلا عکسی از دوران ابتداییتان. حال در آینه به خودتان نگاه کنید. آیا هر دو شخص یکی هستند؟ اما چگونه ممکن است؟ از نظر ظاهری کهشبیه به هم به نظر نمی رسید. خاطراتتان نیز متفاوت است. تقریبا همه سلول هایی که در جسم کودکیان وجود داشته حال درجسم بزرگسالیتان تغییر کرده است.
من خودم را به عنوان همان شخصی که به دبیرستان میرفت احساس می کنم، همان شخصی که به دانشگاه رفت، همان شخصی که خانواده تشکیل داد و برای شغلش زحمت کشید، دقیقا همان شخصی که هر بار در آینه می بینم. دهه ها گذشته، به تجربیاتم افزوده و خاطراتی اندوخته ام؛ با این حال من هنوز هم خودم را خودم احساس میکنم و از نظر من همه آنچه که تاکنون بوده ام یکی است. «من» همیشه «خودم» هستم. نه تنها به شکلی مداوم بلکه یکسان و واحد. اما بعضی از اندیشمندان می گویند احساسی که ما از خودمان داریم صرفا یک توهم است.
آیا «من» وجود خارجی دارد؟
جان سرل، استاد فلسفه ی ذهن در دانشگاه برکلی کالیفرنیا، در مجموعه تلویزیونی «نزدیک به حقیقت» به کوهن گفت: «مشکلی که با مفهوم هویت شخصی داریم این است که ما احساسمان از خودمان را به عنوان یک واقعیت خارجی در نظر می گیریم. اما این از نظر فلسفی به سختی قابل قبول است، به این دلیل که تجربیات ما دائما در حال تغییر است، به همین شکل همه بخش های بدنمان نیز مدام تغییر میکنند و به طور کلی تک تک مولکول های بدن ما با گذشت زمان با تغییر مواجه می شوند.»
در قرن هجدهم میلادی دیوید هیوم، فیلسوف اسکاتلندی، مفهوم «خود» را رد کرد. سرل در تفسیر این عقیده ی هیوم می گوید: «هربار که من پیشانی ام را فشار میدهم و حالتی بهت زده به خود میگیرم «این «من» دقیقا در کجای وجودم قرار دارد؟» من دستم را وقتی که سرم را هل می دهد احساس میکنم، ممکن است حالتی از پریشانی را احساس کنم، اما جدا از همه این تجربیات خاص هیچ «منی» در پس همه اینها وجود ندارد.»
هیچ دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم نفس ما واقعا پیوسته است و استمرار دارد
از نظر سرل ما می توانیم به تعریف «خود» بپردازیم، به عنوان مثال، می توان گفت «خود» مفهوم ثابتی است از شخصیت فرد است که فارغ از دیگر اجزای فرد بدون تغییر باقی میماند. اما چه چیزی ثابت باقی میماند؟ جسم فرد، حافظه، شخصیت و یا دیگر موارد، به نظر می رسد که هیچیک از اینها برای تعریف خود کافی نیستند، چون با وجود تغییر یا حتی از بین رفتن هر کدام از آنها ما هنوز هم استمرار مَنیتِ خود را احساس می کنیم. سرل گفت : «ما باید به دنبال آن چیزی باشیم که توانایی درک رفتار منطقی را به ما می دهد. می خواهیم آن «روحی» را بیابیم که در پس همه این هاست، البته اصلا اگر چنین چیزی وجود داشته باشد.»
کالین مک گین فیلسوف بریتانیایی، با این گفته سرل موافق است. به نظر او سردرگمی ما نسبت به مفهوم «خود» در واقع ناشی از عدم شناختمان از ذهن است. او می گوید «خود یک چیز واقعی است ولی منشا آن در مغز است. در واقع استمرار و یگانگی نفس انسان با وجود گذر زمان ناشی از چیزی در مغز است ما نمی دانیم چگونه کار میکند فقط از وجود آن مطمئنیم.
مک گین تاکید میکند که ما هنوز یک تعریف روشن از خود نداریم. او در این باره اظهار داشت: «ما درک کمی از خود داریم، زیرا وقتی «من» را به کار میبریم آن را به صورت اول شخص تجربه میکنیم، ولی نمی دانیم که آن چیزی که «من» خوانده می شود به جز یک حالت ذهنی واقعا چیست. ما حتی نسبت به اینکه چیزی به نام نفس انسان واقعا وجود داشته باشد و ناحیه ای از مغز مختص به آن باشد بی اطلاعیم.»
مک گین این انتقاد را نسبت به نظریه هایی که درباره «خود» ارائه می شوند وارد می داند که چرا اکثر آنها به ندرت به مسئله استمرار هویت شخصی در گذر زمان پرداخته اند. او می گوید: «همه ما به وضوح این را احساس می کنیم که آن چه که از ما چند لحظه قبل وجود داشته است به همان چه که لحظاتی بعد از ما خواهد بود پیوسته و یکپارچه است. این در واقع تعبیری دیگر از همان استمرار و یکپارچگی نفس ما در گذر زمان است.»
البته مک گین وجود هرگونه نیروهای فرا طبیعی در این باره را رد میکند. او می گوید «مردم تصور میکنند که نفس انسان ذاتا چیز عجیب و غریبی است و این یعنی اینکه «خود» باید چیزی فرا طبیعی باشد که می تواند مستقل از مغز هم وجود داشته باشد.» او گفت: « ولی از نظر من نفس انسان ریشه در مغز دارد. و چون ما شناخت بسیار کمی درباره آن داریم صرفا یک دید انتزاعی درباره آن داریم.» اما سوال اینجاست که مک گین از کجا می داند که نفس ما ریشه در مغز فیزیکی مان دارد؟ به کمک چه مکانیزمی به این درک رسیده است؟ حتی تصور اینکه چه جوابی برای این سوال داشته باشد هم برایم مشکل است.
آیا درک ما از خودمان صرفا یک توهم است؟
بعضی می گویند هیچ چیز مرموز و عجیبی وجود ندارد، چون در واقع هیچ نفسی وجود ندارد و هیچ چیزی به نام «خود» موجودیت ندارد. آیا واقعا احساس درونی ما از هویت شخصیمان صرفا یک توهم است؟ این سوال را من از سوزان بلکمور فراروانشناس سابق که در حال حاضر یک شک گراست پرسیدم. او به سوال من اینگونه جواب داد: «هیچ دلیلی وجود ندارد که فرض کنیم نفس ما واقعا پیوسته است و استمرار دارد. چون اگر بدن یا مغز انسان را مورد بررسی قرار دهیم متوجه می شویم که هیچ محلی که بتوان گفت نفس در آنجا قرار گرفته است وجود ندارد. پس سوال این است که چرا ما احساس می کنیم که چنین چیزی وجود دارد؟»
به نظر بلکمور ما مخلوق احساسات خود هستیم. او میگوید: «توهم استمرار نفس، تنها به این دلیل به وجود می آید که ما تمایل داریم به دنبال چنین چیزی باشیم.» اگرچه همه چیزهایمان لحظه به لحظه در حال تغییر است ولی وقتی همه تجربیاتمان را به هم متصل می کنیم به احساسی درونی از خویشتن میرسیم. او می گوید: « ما در حین بیداری جریان مداومی از آگاهی را تجربه می کنیم در حالی که آنچه در این مدت می گدرد ثابت و یکپارچه نیست. در طول این مدت چیزهای موازی متعددی در جریان است ولی ما غالبا این تصور را داریم که «اوه، این منم، این همان نفس من است» و به همین سادگی داستان خودمان راخلق می کنیم»
او ادامه می دهد: «آنچه که «من» نامیده می شود فقط یک بازسازی ذهنی است. آنچه از ما در ۳۰ دقیقه قبل وجود داشته در ۳۰ دقیقه آینده نیز وجود خواهد داشت، اما این دو دقیقا یک شخص نیستند، آنها صرفا پدیده های مجزایی هستند که در جهان ما در حال رخ دادن است.» او نتیجه گیری میکند: «بنابراین هیچ نفسی نمی میرد» چون هیچ نفسی وجود نداشته که بخواهد از بین برود و «قطعا هیچ نفسی هم بعد از مرگ ادامه نخواهد داشت.» به نظر می رسد سوزان نسبت به مرگ بی تفاوت است و ترسی از آن ندارد، بنابراین از او پرسیدم از نظر او اینکه «هیچ نفس انسانی ای وجود ندارد» خبر خوبی است؟
احساس درونی من از یکپارچگی هویت شخصی ام در طول زمان یک احساس واقعی است
او در جواب گفت: «درک این موضوع شخصا حس خوبی به من داد، وقتی چنین چیزی را در می یابیم، می توانیم همه چیز را رها کنیم و بگذاریم که این جهان کار خودش را بکند. دیگر با جهان مبارزه نمی کنیم و دست از تقلا کردن برمی داریم، زیرا هیچ «منی» وجود ندارد که در برابر جهان بایستد. مرگ دیگر دردناک نیست، چون از ابتدا هیچ نفسی وجود نداشته است که حالا بخواهد بمیرد. هر لحظه از جهان فقط یک داستان جدید است.»
از نظر دنیل دنت، استاد فلسفه دانشگاه تافتز، درک ما از «خود» یک توهم خود ساخته است که از تجربه ما از جهان نشات گرفته است. او برای توضیح بهتر این قضیه، نفس انسان را با مرکز گرانش(نقطه ثقل) اشیاء که یک مفهوم انتزاعی است مقایسه کرده است، نقظه ثقل شئ واقعا وجود خارجی ندارد اما ما آنرا واقعی فرض و تجربه می کنیم. دنت در این باره میگوید: «در مواجهه با ادراک پیچیده انسانی، ما سعی میکنیم همه چیز را حول یک نقطه متمرکز کنیم، این همان تلاشی است که منجر به وجود آمدن «خود» می شود که به روایت نقطه ثقل گرانش بسیار شبیه است.»
دنت ادامه می دهد: «در میان مجموعه ی بزرگی از خاطرات، فعالیت ها، امیال و اهداف و … (به عنوان خصیصه های روانی) نفس انسان چگونه تبلور می یابد؟ چه چیزی همه این خصوصیات را داراست؟ این ها سوال هایی است که ما در حین فکر کردن به مفهوم خود با آنها مواجهه می شویم و این یکی از خواص مغز ماست که هنگام برخورد کردن با تناقضات یا ما را مجبور به کنار گذاشتن آنچه که همخوانی ندارد میکند یا اینکه به ساختن داستانی ساختگی برای توجیه تناقض ترغیب میکند و اینجاست که مفهوم خود به وجود می آید.»
اما حال سوالی که پیش می آید این است که چگونه نفس با گذشت زمان و با وجود تغییرات جسم و مغز باز هم ثابت باقی میماند؟ دنت در این باره جواب داد: «این تصور که نفس انسان یک پدیده کاملا غیرقابل تغییر و منحصر به فرد است تلاشی ناقص برای حل کردن این مشکل است. مثل این میماند که ظاهر آن را با کاغذ کادو تزئین کرده باشیم ولی باطن آن هنوز هم یک مشکل باقی مانده باشد.»
او ادامه می دهد: «در حال حاضر تنها مکتبی که ادعا میکند جوابی برای این سوال دارد مکتب متافیزیک است که البته ما باید قطعا آن را کنار بگذاریم.» اما دنت عزیز، با عرض پوزش باید بگویم که من نمیتوانم آن را رد کنم. به نظر من احساس من از خودم (احساس درونی من از یکپارچگی هویت شخصی ام در طول زمان) یک احساس واقعی است. نمیدانم شاید هم من دارم خودم را گول می زنم؟